معنی داهی، طبن

لغت نامه دهخدا

طبن

طبن. [طُ] (ع اِ) ج ِ طبنه.

طبن. [طُ ب َ] (ع اِ) ج ِ طبنه. (منتهی الارب).

طبن. [طَ ب ِ] (ع ص) زیرک. دانا. (منتهی الارب) (آنندراج).

طبن. [طِ ب َ] (ع اِ) ج ِ طبنه. (منتهی الارب).

طبن. [طُ] (ع اِ) طنبور. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء). || رباب. (منتهی الارب) (آنندراج).

طبن. [طَ ب َ] (ع اِمص) زیرکی. (منتهی الارب). طبانه و طبانیه و طبونه مثله. (آنندراج).

طبن. [طَ] (ع مص) طبانه. طبانیه. طبونه. زیرک شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). دانا گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج).

طبن. [طَ / طَ ب َ] (ع مص) فروپوشیدن آتش را تا نمیرد. (منتهی الارب) (آنندراج). آتش در زیر خاکستر پنهان کردن تا نمیرد. (تاج المصادر بیهقی).

طبن. [طَ] (ع اِ) گروه بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج). یقال: ماادری ای الطبن هو؛ ای اَی ّالناس هو. (منتهی الارب).

طبن. [طَ / طِ / طُ ب َ] (ع اِ) بازیی است مر عربان را که بفارسی سدره نامند، و آن خطوطی است که بر زمین کشند. || مرداری که آنرا در دام کرکس و ددان اندازند برای صید. (منتهی الارب) (آنندراج).

طبن. [طُ / طِ ب ُن ن] (اِخ) شهری در مغرب از سرزمین زاب که در منتهی الیه و پایان بلاد مغرب واقع است وگروهی از اعلام از این شهر برخاسته اند. و منسوب بدان طبنی است. (سمعانی ورق 367 ب). رجوع به طبنه شود.


داهی

داهی. (حامص) داه بودن. کنیز بودن:
خه خه ای شاهی که از بس بخشش و بخشایشت
خرس در داهی و گرگ اندر شبانی آمدست.
سنائی.

داهی. (ع ص) گربز. (دستوراللغه ٔ ادیب نطنزی). دغا. ریمن. هفت خط:
گه سیاه آید بر تو فلک داهی
گه ترا مشفق و یاری ده و یار آید.
ناصرخسرو.
تو ماهیکی ضعیفی و بحرست
این دهر سترگ و بدخوی و داهی.
ناصرخسرو.
چون ز شب نیمی بشد گفتم مگر
باز شد مر دهر داهی را دهن.
ناصرخسرو.
|| زیرک و دانا. (غیاث). داهیه. صاحب دهاء. درست رای. کاردان. بصیر بامور. هشیار. داه.مرد زیرک و تیزفهم. (منتهی الارب). ج، دهاه. دهون:
بکار اندرون داهی پیش بینی
بخشم اندرون صابر بردباری.
فرخی.
سلطان مسعود... داهی تر و بزرگتر از آن بود که تا خواجه احمدحسن بر جای بود وزارت بکسی دیگر دهد. (تاریخ بیهقی). چون به هرات رسیدند مسعود محمدلیث که با همت و خردمند و داهی بود و امیر را بهرات خدمت کرد... بر دست وی این خلعتها بفرستاد. (تاریخ بیهقی). که وی نه از آن بزرگان و داهیان روزگاردیدگان بود که چنین چیزها بر خاطر روشن وی پوشیده گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 58). سالاری خراسان به ابوالحسن سیمجور رسید و وی مردی داهی و گربز بود نه شجاع و بادل. (تاریخ بیهقی ص 264). و پادشاهی بود سخت داهی و فیلسوف و باحکمت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). مردی بود داهی و جلد هرمز نام و این را در سر نزدیک خاقان فرستاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی چ اروپا ص 102). این دمنه داهی دوراندیش است. (کلیله و دمنه). از حقوق رعیت بر پادشاه آن است که کسانی را که در کارها عاطل نما باشند بر کافیان هنرمند و داهیان خردمند ترجیح و تفضیل روا ندارد. (کلیله و دمنه). ابوالقاسم برمکی مردی فاضل و کافی و داهی بود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
جای تخت او سمرقند گزین
بد وزیری داهی او را همنشین.
مولوی.
غولت از راه افکند اندر گزند
از تو داهی تر درین ره بس بدند.
مولوی.
نشود طالع اختر شاهی
بی وجود مدبری داهی.
اوحدی.
ارباب ثروت و مکنت و اصحاب قدرت و شوکت پیران ایشان کافیان داهی و جوانان پهلوان سپاهی. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
- داهیان ده، زیرکان ده:
ما که اجری تراش آن گرهیم
پندواگیر داهیان دهیم.
نظامی.
|| امر بزرگ. (از حاشیه ٔ مثنوی):
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران.
مولوی.
|| چیز منکر. || (اِ) شیر بیشه. شیر درنده.

معادل ابجد

داهی، طبن

81

قافیه

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری